دچار دوگانگی وحشتناکی ام . دوستش دارم و از طرفی نمیخوام بخاطر دوست داشتنم ، دوباره رودست بخورم ! دوست ندارم یه روز به خودم بیام ببینم رفته و دو سال از عمر منم باهاش رفته ! نمیدونم چی کار کنم ! نمیدونم چی بهش بگم !
یه حرفایی هست که باید نوشت باید گفت و راحت شد . من از این حرفا زیاد دارم . وبلاگ قبلیمو خیلی از دوستام میشناختن و میخوندن ، نمیتونستم راحت حرف بزنم چون قضاوت میشدم و بدم میاد از قضاوت شدن و از قضاوت کردن .
اینجا خونه ی جدیدمه . میتونم حرف بزنم . همینه که مهمه .
بیست و هفت سالمه و یه دختر تابو شکن و سرکشم . همیشه کاری رو کردم که باهاش خوشحال بودم و بیشتر اینکارها خلاف قوانین من درآوردی خانواده و جامعه بوده .
بیخیال .
علی الحساب سلام ...